شهادت قاسم بن الحسن علیه السلام
می رسد نوبت خورشید شدن آهسته سپـر غـربت خـورشیـد شدن آهسته نقل هر صحبت خورشید شدن آهسته قمر حضرت خـورشید شدن آهسته زودتـر می رود آنکـس که مهـیـا باشد مـرد آن است که با سـن کـم آقـا بـاشد آسمان چشم به این واقعه حیران دارد باز انگـار که دریا تب طوفان دارد ماه در دست خود آیینه و قرآن دارد پسر شیر جـمل عزم به میدان دارد دل پـریـشان خـزان بود بـهـارش آمـد قــسـم مــادر او بــود بـه کــارش آمـد میرود تا جگرش را به تماشا بکشد بین میدان هنرش را به تماشا بکشد تب مستی سرش را به تماشا بکشد باز رزم پـدرش را به تماشا بکـشد قـصد کرده ست ببـیـنـنـد تجـلایش را ضرب دست حسنی، قامت رعنایش را خودش عمامه شد و جوشن او پیرهنش انبیا پشت سرش لحظۀ عازم شدنش گر گرفتند همه از شرر سوخـتـنش دشت لرزید ز فریاد انا بن الحسنش دل به شمشیر زد و لشگر شامی افتاد حمله ای کرد وز آن خیل حرامی افتاد هرچه جنگید عطش تاب و توانش را برد سوخت، بارید عطش تاب و توانش را برد باز لرزید عطش تاب و توانش را برد ناگهان دید عطش تاب و توانش را برد دید دور و بر مرکب همگان ریخته اند دور تا دور تنش سنگ زنان ریخته اند تیغ بر فـرق سرش زد و آخر افتاد بی رمق بود ازین فاصله با سر افتاد سعی می کرد نـیـفـتد ولی بدتر افتاد عمه می گفت بخود جان برادر افتاد به زمین خورد به دور تن او جمع شدند گرگها برسر پـیـراهن او جـمـع شـدند فرقش از تیغ عدو وا شده، ای وای حسن کمرش از دو جهت تا شده، ای وای حسن چقدر خوش قد و بالا شده، ای وای حسن پهلویش پهلوی زهرا شده، ای وای حسن عمو از سوز جگر داد زد آه ای پسرم من چگونه بدنت را ببرم سوی حرم؟ دست زیـر بـدنت تا بـبـرم می ریزد بدنت را که به هرجا ببرم می ریزد مـطـمـئـنا پـسـرم را ببـرم می ریزد نبـرم جـسـم تو را یا ببرم می ریزد خـیـز قـاسـم که ببـیـنی چـقـدر تنـهـایم وای از خـجـلت من پـیـش امـانـتـهـایم |